سلام ..
خوب ما کم کم داریم جمع می کنیم .. میریم .. میریم یه جای دور .. یه جای تاریک یه جای خشک و بی روح .. آخه دیگه احساسی نمونده واسه تر و تازه بودن ..
به امید موفقیت هر چه بیشتر شما دوستان .. تو زندگیتون ..
یعنی اون روزی که اون شتر میاد دم خونتون نفس راحت بکشید .. شاید این آرزوی خیلیا باشه ..
اگه کسی آدرس جدیدمونو خواست بهم میل بزنه ..
بابای دوستان ..
=====
البته بعدش نمی دونم چطور ولی یه بار که از خدا خیلی شاکی بودم بازم مهدی امیری رو آپ کردم ولی دیگه الان مدت هاست که زیر غبار زمان مونده
وبلاگ دارک لاور رو ۲ مهر ۸۳ با این متن شروع کردیم ...
سلام ..
خوب ما اومدیم اینجا ...
اینکه چرا اومدیم ... یا قبلا کجا بودیم یا بعدا کجا میریم .. اهمیتی نداره ...
حتی معلوم نیستت تا کی اینجاییم .. ولی مهم اینه که قبلا یه داستان
می نوشتیم .. که حالا میاریمش اینجا .. بقیشم سر فرصت می نویسیم ..
فعلا همین ..
بابای دیر ..
=
=====
وقتی می گم شروع کردیم معنیش این نیست که ما چند نفریم ! یعنی ما به خودمون احترام میزاریم..
بعد از اون توی دارک لاور گاهی حرف دل زدیم ! گاهی شعر نوشتیم گاهی ادامه داستانمونو نوشتیم ....
تا اینکه ۱۳ مهر ۸۵ با این متن از دارک لاور خداحافظی کردیم و رفتیم تو حسرت خونه الانمون
====
سلام به دوستان خوبم ...
خوب ما داریم واسه بار دوم اسباب و اثاثیه رو جمع می کنیم و میریم یه جای دیگه ...
هر کی خواست بدون کجا همینجا کامنت بزاره و بپرسه و ایمیلشم بزاره که بگم ...
البته اگه نیاین هم خوبه چون جایی که دارم میرم از اینجا تاریکتره ... هم تاریکه هم پر از حسرت ....
خلاصه اینکه از اینکه این مدت اومدید تو این خونه تاریکه ما ممنون ...
در خانه ما رونق اگر نیست ....
مهم نیست .....
بابای دوستان
====
یادم نمیاد چرا ! ولی خوب اسباب کشی کردیم ! شاید دلیلش این بوده که از پرشین بیلاگ خسته بودیمسلام
خوبید ؟
راستش الان حس نوشتن نیست ... فقط اینجا رو واسه این ساختم که یه کم این افکار به هم ریخته رو سر و سامون بدم ....
و بعد از ۲ سال دوری از وبلاگ ها از یه جای جدید شروع کنم
فعلا بای تا بعد
====
حالا منظور از ۲ سال چی بوده نمی دونم ! شاید تاریخا قاطی دارن ؟!؟!؟!؟
دیگه حسرت خونه هم که همینجاست ...
گاهی شعر نقد کردیم
گاهی حرف دل زدیم
که ۳۶۰ رو راه انداختیم .. خواستیم از اینجا فاصله بگیریم که دیدیم ۳۶۰ قابلیت یک وبلاگ فارسی نداره واسه همین بعد از یک سال و نیم دوباره اینجارو با خبر فوت یکی از بستگان که خیلی غم انگیز بود راه انداختیم و رفتیم داستان دنیای من رو که قسمت اولشو تو ۳۶۰ نوشته بودیم آوردیم اینجا و قسمت دومشو هم اضافه کردیم ...
این بود بیوگرافی وبلاگیه ما ....
چند تا مورد
مسافر کوچولوی شهریور گفتی قالب عوض کنم که کردم با اینکه تخلصتو از من دزدیدی ! رجوع شود به داستان مسافر کوچولو و گل زیبا که تو ۳۶۰ نوشتم و به زودی میارمش اینجا
در مورد آپ کردن اینجا ... راستش من اصلا بلد نیستم بنویسم ! هیچوقت هم ننوشتم و می دونم افتضاح میشه نوشته هام
این چیزایی هم که تو وبلاگم نوشتم یا شعر های بقیه بوده یا ترشحات یک ذهن خطرناک که فقط دلم نیومده رو زمین بریزه .. وگرنه هیچوقت نشده بشینم و فکر کنم که الان باید آپ کنم و یه چیزی بنویسم...
خوب ما کم کم بریم
آهان یه چیزی یادم اومد
بد ترین فحشی که توی وبلاگ کسی می تونه به من بده اینه :
؛وبلاگ قشنگی داری به منم سر بزن؛
من تقریبا ۱۰ بار همچین مسجی رو پاک کردم
و کسی که دوباره همچین مسجی بزاره عواقبش به عهده خودشه
والسلام نامه تمام
داستانی تو ۳۶۰ نوشتم که حالا قسمت دومشو نوشتم ! هر دوشو می زارم :
---------------
قبل از اینکه به دنیا بیایم هستیم ولی تو یه دنیای دیگه که الان یادمون نیست چجوری بوده. وقتی تو رحم هستیم دنیایی داریم و وقتی به دنیا میایم هم دنیایه دیگه که احتمالا زیاد جالب نیست، وگرنه اونقدر گریه نمی کردیم وقتی به دنیا میومدیم. هر روز که بزرگ میشیم وارد دنیای جدیدی میشیم. هر اتفاقی می تونه مارو ببره تو یه دنیای دیگه! ما خودمون انتخاب می کنیم تو چه دنیایی زندگی کنیم.
یه روزی تو اوج نوجوونی توی بارون یه چتر دستم بود و تو دنیای خودم قدم میزدم. همینجوری به دنیای اطرافم نگاه می کردم ... پسر جوونی که سوار یه بنز 200 میلیونی بود از کنارم رد شد برای خودش دنیایی داشت ... اون طرف خیابون خوشگلترین دختری که تا حالا دیده بودم با آرایشش شبیه عروسک شده بود .. اونم دنیایی داشت. یک ماشین با نمره سیاسی و شیشه های ضد گلوله نگه داشت و وزیر با بچش پیاده شدند .. اونا هم دنیایی داشتند...
منم برای خودم دنیایی داشتم ... دبیرستانی بودم درس نخون ولی باهوش . بابام وضع مالیش خوب . مهربون ترین مادر دنیا رو داشتم که با بودنش محبتو بهم یاد داده بود و خواهرا و برادری که بهترین بودند .. تو خونه اتاق خودمو داشتم و کامپیوتر خودم، دوچرخه خودمو ماشینی که دم در پارک بود و منتظر بود گواهیناممو بگیرمو برش دارم... هرچی می خواستمو داشتم ... دنیای خوبی بود.
همونجوری زیر بارون قدم میزدم و به دنیای خودمو بقیه فکر می کردم و به دنیای هیچکدومشون حسودی نمی کردم.... یه لحظه به خودم اومدم دیدم یه نفر جلوم ایستاده که شبیه هیچکدوم از اونایی نبود که تو خیابون بودند ... اون نه زیباترین دختر بود و نه پولدارترین جوون ، حتی دختر وزیر هم نبود ...
به من گفت همه دنیاتو بزار کنار و با من بیا !
یه کم فکر کردم و گفتم عوضش چی گیرم میاد ؟
جواب نداد ...
نمی دونم اون لحظه به چی فکر کردم ؟! چجوری محاسبه کردم ؟! با چه منطقی ! فقط می دونم پذیرفتم، چترمو به عنوان اولین و آخرین یادگار دنیای خودم بستم و گذاشتم کنار خیابون و پشت سرش راه افتادم .. اون روز وارد دنیای جدیدی شدم . دیگه به هیچی فکر نمی کردم ! نه به دنیای خودم که پشت سرم گذاشته بودم و نه به دنیای اطرافم .. فقط راه میرفتم جایی که اون میرفت . حالا دیگه تو دنیای من فقط یه نفر بود و فقط یه نفر.
هیچوقت از انتخابم پشیمون نشدم شاید به خاطر این که فهمیدم اونم دنیاشو کنار چتر من گذاشته بود. شاید لذت اینکه دنیای یه نفر باشم با ارزش تر از همه دنیایی بود که داشتم. شایدم فهمیدن اینکه چیزایه دیگه ای دارم برام لذتبخش بود. دستی که فقط برای بلند کردن چیزی و نوشتن ازش استفاده می کردم حالا می تونست گریه یه نفر و بند بیاره ! می تونست کاری کنه که یه نفر یادش بره تا 5 دقیقه پیش می خواسته خودکشی کنه ... شونه ای که هیچ استفاده ای نداشت حالا می تونست آروم ترین جای دنیا برای سر یه نفر باشه .. و اشک هایی که خیلی وقت ها دیده نمی شد، می تونست معلم عشق باشه. خنده ای که قبلا میومد و تموم میشد حالا می رفت تو یه دفترچه خاطرات و وجود داشتنی که گاهی هیچ ارزشی نداشت حالا شده بود آرامش بخش یک نفر.... و قلبی که تا دیروز فقط خون میرسوند به اعضای بدن .......
حالا دیگه نمی تونستم بگم به تعداد آدما، دنیا وجود داره ، چون دو نفر بودند که یه دنیای مشترک داشتند .
به قول آدمای این شهر آدم باید احمق باشه که وارد دنیایی بشه که من شدم . آخه تو دنیای جدید من خیلی چیزا نبود ! دیگه هیچکس جوون نبود، هیچکس پیر نبود ! هیچکس زیبا نبود، هیچکس زشت نبود! هیچکس با سواد نبود، بی سواد نبود!
ولی چیزی که آدمای این شهر نمی دونستند این بود که برای کسی که تو این دنیا وارد می شد دیگه مهم نبود که احمق باشه یا نه! چون چه احمق بود و چه نبود! چه با شعور بود و چه نبود! دستی داشت که میتونست با گرفتن دست یه نفر دیگه هر دو رو تا بهشت ببره....
تو بی کانتینیو
------------------
دیروز خبر فوت همسر پسر عمم (حمید) رو دادند! خشکم زد ! یک خانوم جوان با ٣ تا بچه - یک خانم مهربون که فکر نمی کنم کسی باشه که کوچیکترین دلخوری ازش داشته باشه
مینا دختر بزرگشون الان دبیرستانیه - زهرا کوچولو وقتی بدنیا اومد که تهران بودند! الان باید راهنمایی باشه، پیش ما بزرگ شد - علی کوچولو هم سال دیگه میره پیش دبستانی !
صبح که از کاشمر برای درس دادن به کوسرخ می رفته تو راه تصادف می کنه! تو ماشین ٥ نفر بودند،تنها نفریه که فوت میشه ،راننده پاش میشکنه و بقیه سالمند!
چند سال تهران بودند ! مدتی خونه ما زندگی می کردند، خیلی دردناک بود برای هممون، نمی دونم چطور باید زنگ بزنم به پسر عمم، حتی نمی تونم تصور کنم الان چه غمی تو دلشه!
خیلی دلم گرفته ! این چه دنیاییه ؟ ١ ساعت قبل سالم و سلامت با خانواده خداحفظی کنی ! و یک ساعت بعد دیگه دستت از این دنیا کوتاه باشه !
خدایا ! یعنی ممکنه ماهم فردا صبح سالم بریم بیرون از خونه و دیگه بر نگردیم ؟ من اصلا آماده نیستم ! خیلی گناهکارم ! خیلی ! اونقدر که از توبه کردن شرم دارم! با خودم می گم یه کمی بهتر که شدم ! وقتی که روم شد دوباره برم پیش خدا، توبه می کنم ! ولی می ترسم که قبل از اینکه توبه کنم برم !
وقتی به مردن فکر می کنم همه تنم می لرزه ! یادم میاد که این دنیا خیلی کوچیکه ! یادم میاد که ما هم باید بریم یه دنیای دیگه که طولانیه - که لذتاش تموم نشدنیه و درداش همیشگی !
---------------------
بعد از مدت ها دوباره اومدم اینجا ! می دونم با یه متن غیر منتظره ! ولی حقیقتی که برای من خیلی تلخه و برای خیلی ها شیرینه ...
تصمیم دارم دوباره اینجا بنویسم نمی دونم وقت و حوصلشو دارم یا نه ! ولی برای غارنشینی مثل من یک دفتر سفید که توش بنویسم خیلی مفیده
راستی می گن فاتحه یک هدیه خیلی شیرینه برای کسایی که دستشون از دنیا کوتاهه
پس لطف کنید به هر تعدادی که می تونید فاتحه بفرستید برای اون مرحوم
می دونم شکست خوردم ...
همه می دونن که من باختم ...
ولی چیزی که نمی دونن اینه که تو کدوم بازی باختم
همه فکر می کنن چون قید زندگی انسانوار رو زدم و اومدم به چیزی دل بستم که رسیدن بهش محاله باختم
کاش می تونستم داد بزنم و بگم اگه یک کار تو زندگیم کردم که ازش پشیمون نیستم همین بوده.
من یه جای دیگه تو یه بازیه دیگه باختم .
وقتی اون کسی که یه روز دستمو می گرفت و دیگه همه غم هاش یادش می رفت، حالا دیگه غم های دیگه ای داره که با دست من فراموشش نمی کنه ....
وقتی اون کسی که یه روز خوشحال ترین لحظه هاش وقتی بود که با من بود ، حالا چیزای دیگه ای برای خوشحالی داره ...
وقتی اون کسی که یه روز ... یه روز ... یه روز ....
لعنت به این روز ها ...
لعنت به زمان ...
لعنت به ساعت ....
الان سال هاست که تو اتاقم ساعت ندارم. آخه تیک تاکش دیوونم می کنه...
من اگه از زندگی خوب (به قول آدمای این شهر) گریختم نباختم . بردم . آره بردم ...
امروز که دیگه دستام یخ زده ، باختم ، مردم .. آره مردم ...
آره، این همون دست هایی هست که وقتی تو چله زمستون از موتور پیاده می شدم میگرفت تو دستشو می گفت "دستات گرمم می کنه" حالا دیگه آتیش هم نمی تونه گرمش کنه.
خدایا ! حکمت این دست هایی که به من دادی و می دونم، حکمت چشم ها رو می دونم، حکمت پاها رو می دونم. ولی حکمت این دل رو نمی دونم.
دلی که به خاطرش هم دنیامونو می بازیمو هم آخرتمونو.
خدایا! چند ماه بود اونقدر کارم زیاد شده بود که حتی فرصت گریه کردن هم نداشتم ...
ولی امشب می خوام جبران کنم،
آخه خدایا! خودت می دونی که طاقت خیلی چیزارو دارم ...
ولی این دیگه داره کمرمو میشکنه ...
خدایا از ما که گذشت! فقط خواهش می کنم با بقیه این کاریو نکن که با من کردی!
حالا دیگه تورو داشتن خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله
غبارپشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره ...
آسمون از غم دوریت، حالا روز و شب میباره
دیگه تو ذهن خیابون، منو تنها جا میذاره
خاطره مثل یه پیچک، میپیچه رو تن خستم
دیگه حرفی که ندارم، دل به خلوت تو بستم
یه روزایی بود که اگه یه پسر یا دختری تو یه ده یا روستا یا حتی شهر عاشق می شد انگشت نما بود … حتی ۲۰۰ سال قبل از اون تو هر کشور یک عاشق وجود داشت که تو ایران عزیزمون مجنون بود …
ولی حالا عاشقای دلشکسه از در و دیوار شهرا و روستا ها بالا میرن ….
روزگار غریبی است ….
همه این عاشقا گله می کنن که چرا به وصال نمی رسن …یکی می گفت اگه من یه محبوبم برسم دیگه هیچوقت هیچ چیز از خدا نمی خوام ….
یاد یه جمله از شریعتی اقتادم که می گفت : “لحظه ها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم ، غافل از اینکه خوشبختی همان لحظه ها بودند.”
نمی دونم این عاشقای دلشکسه که آرزوشون فقط وصاله تا حالا داستان زیبای مجنون عاشق پیشه رو خوندند یا نه؟! قصه طولانی است و فرصت کوتاه فقط نظر نگارنده و خیلی های دیگه این بود که زیبا ترین بخش داستان جایی بود که مجنون می میره و به لیلی نمیرسه ، که قطعا اگه می رسید دیگه نه مجنون، مجنون بود و نه لیلی، لیلی و نه نظامی شاعر پر آوازه قرن پنجم …
گاهی سعی می کنم تجسم کنم روزی که لیلی به مجنون می رسید و بعد از خوندن خطبه و گرفتن مراسم و شام و عروس کشون و این چیزا نوبت می شد به فصل بعدی داستان ، که اگه خیلی خوشبین باشیم ، میشه گفت ۳ سال هم به دلبری می گذره (۳ سال برای مجنون ، برای من و تو فقط ۱ ماه هست و برای بی جنبه ترامون ۲۴ ساعت).
بعد از اون از اونجایی که گذران زندگی پول می خواد و پول هم کار می خواد مجنون صبحا باید بره سر کار البته قبلش صبحانه می خواد که بازم تو خوشبینانه ترین حالت ( یعنی لیلی کارمند نباشه) صبح داد می زنه که صبحانه چی بخورم ، لیلی هم داد می زنه که کوفت بخوری، چرا منو از خواب بیدار می کنی دیشب تا ساعت ۱ با منیژه صحبت می کردم و خوابم میاد … مجنون گرسنه میره سر کار و لیلی هم که خواب از سرش پریده پا میشه و تلفن رو بر میداره و کارش شروع میشه … ساعت ۵ بعد از ظهر که مجنون خسته و کوفته میرسه خونه ، یه سلام و علیک خشک و خالی و بعدشم یه چایی واسه خودش می ریزه (اگه خودشو تحویل بگیره چایی نبات) که تا شروع می کنه نوشیدن لیلی داد میزنه “مگه اینجا خونه باباته که جوراباتو انداختی رو میز”
بعدشم مجنون جورابشو پرت می کنه تو صورت لیلی و با دمپایی مبره بیرون تا با پیکان ۵۷ گوجه ای که دسته Nام از عباس آقا خریده مسافر کشی کنه که شاید بتونه اجاره خونه و قسطای ماشینشو در بیاره . خورد و خوراک بماند.
خلاصه سرتونو درد نیارم … این اپیزود زشت ترین اپیزود لیلی و مجنون بود و متاسفانه همه دنبال همین اپیزود هستند … حالا تو قسمتای بعدی اپیزود های زشت تر (وقتی لیلی و مجنون صاحب فرزند می شوند – وقتی مجنون بیکار می شود – وقتی لیلی با چمدان عازم خانه پدرش می شود و ….) هم براتون می نویسیم که شاید عقل از دست رفته برگرده همانطوری که آب ریخته شده بر می گرده و دیگه کسی آرزوی وصال نکنه …. که می دونم نمیشه … یکی می گفت اونی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی اونی که خودشو به خواب زده رو نمیشه …
وفا نکردی و کردم
( می خواست تو هم وفا نکنی ! کی مجبورت کرده بود؟)
خطا ندیدی و دیدم
(می خواست تو هم خطا کنی. )
رمیدی و نرمیدم
بریدی و نبریدم
(اگه خودت خواستی خویشتنداری کنی دیگه حق اعتراض نداری.... خودت کردی که لعنت بر خودت باد)
اگر ز جان ملامت
شنیدم از تو شنیدم
وگر ز کعبه ندامت
کشیدم از تو کشیدم
شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم
مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی در مزارم
(یعنی چی ؟ بعد از یه عمر وفاداری کردن و بی وفایی دیدن حالا می خوای بیاد سر مزارت و بسوزه ؟ این بود مرامت ؟ من می خوام حتی یه بار از نزدیک مزارم رد نشه که مبادا یه وقت ناراحت بشه که چرا بی وفایی کرد ...کاش هیچوقت یادش نیاد که با من چه کرد ...)
بعد از این یا گردبادم
یا در این صحرا غبارم
تا رسم در رهگزارت
یا رسی در رهگزارم
تا رسم در رهگذارت
یا رسی در رهگزارم
( دیگه چه اهمیتی داره ؟ بیاد یا نیاد وقتی رشته دلهامون از هم گسست دیگه چه اهمیتی داره دیدن همدیگه؟)
گذشتی و نگذشتم
شکستی و نشکستم
بریدی و نبریدم
گسستی و نگسستم
(بازم خودت خواستی که لعنت بر خودت باد...می خواست وفا نکنی! از چی گله داری ؟ از کی ؟ همش کار خودت بود ... حق نداری گله کنی ! حق نداری ....)
اگر که خانه به دوشم
وگر که باده پرستم
کجا که با تو نبودم ؟
کجا که بی تو نشستم؟
شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم
مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی در مزارم