حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

خانه و زندگی جدید من

اینجانب مهدی در تاریخ ۳ شهریور ۱۳۸۹ مصادف با ۱۴ رمضان ۱۴۳۱ مصادف یا ۲۵ آگوست ۲۰۱۰ زیباترین انتخاب زندگیمو کردم و وارد نیمه دوم زندگی شدم
به همین مناسبت اسباب را جمع کردم و به خونه جدیدم بردم
آدرس خونه جدید من هم اینه .. خوشحال میشم سر بزنید
halflife.blogsky.com

دیوانه را محبت آرام میکند ...

بهم محبت می کرد
من نمی فهمیدم
نمی دونم چرا ولی درک نمی کردم
مراقبم بود ...  هوامو داشت .. اگه به کسی نگاه می کردم دق می کرد ... اگه چیزی کم داشتم برام میاورد
من نمی فهمیدم چرا
اصلا  درک نمی کردم

یک اتفاق برام افتاد
جوون بودم
تغییر کردم
بعضی هارو از خودم روندم
یکیش هم اون
جوابشو دیگه ندادم ... دیگه ندیدمش.. نه گذاشتم منو ببینه
محبتشو احساس نکرده بودم .. درکش نکرده بودم

دو هفته گذشت
یه روز احساس کردم نمی تونم نفس بکشم .. نفسم تنگ شده
نمی فهمیدم چی شده اصلا درک نمی کردم
ولی می دونستم یه چیزی کم شده
چند روز نتونستم درست نفس بکشم
تا یه روز  دیدمش ...
دلم ریخت ... بی اختیار گریم گرفت
همه چیزو فهمیدم ...
فهمیدم چیزی که کم شده بود محبتی بود که قبل از اون از کسی ندیده بودم
همه محبتی که بهم می کرد رو تو یه لحظه حس کردم
عاشقش شدم ...
روم نشد باهش حرف بزنم .. ترکش کرده بودم
رو یه کاغذ نوشتم:

یادت میاد از همه کس عزیزترین بودی برام ؟ عزیزترین محبوبه روی زمین بودی برام ؟
سر روی شونه هام نزار گریه بیهوده نکن ... اگه تو دوست داشتی منو بهتر از این بودی برام

نمی دونم چرا اینو نوشتم ؟! انگار طلبکار بودم .. انگار اون ترکم کرده بود ...

پاشد اومد طرفم .. دستمو گرفت .. آب شدم ... کم آوردم ... همه محبتشو تو یه لحظه حس کردم
عاشق تر شدم

حالا دیگه هر روز می دیدمش .. من بلد نبودم مثل اون محبت کنم
بلد نبودم عشق بورزم ... بلد نبودم عاشق باشم ...
بلد نبودم هر چی می خواد براش بیارم
من فقط بلد بودم وقتی می بینم غمگینه گریه کنم
بلد بودم وقتی می بینم شاده از ته دل بخندم و شاد باشم
بلد بودم وقتی می بینمش دستشو ببوسم .. بلد بودم براش غرور نداشته باشم
آخه من کسی نبودم .. چیزی نداشتم ...
یه جوون ساده که فقط یه دل داره که بدون اینکه خبر داشته باشه محتاج محبته ...
محبتی که بعد از حس کردنش دیگه نمی تونستم ترکش کنم
محبتی که برام از هوا حیاتی تر بود
محبتی که می تونست وحشی ترین ها رو رام کنه
محبتی که منو رام کرد

همیشه فکر می کردم داستان لیلی و مجنون دروغه
مگه میشه یک مرد چنان دلبسته بشه که مجنون بشه ؟
مگه لیلی چی می تونه داشته باشه که یکیو مجنون کنن ؟
محبت ...
محبت ...
نمی دونم خدارو باید شکر کنم که این نعمت رو تا اون روز اینقدر پررنگ ندیده بودم که عاشق لیلی شدم ؟
یا باید بگم کاش این محبتو قبلا می دیدم که هیچوقت عاشق نشم ؟
من خدا رو شکر می کنم ... خدا رو شکر می کنم
اگه این محبت رو تو خونه دیده بودم امروز لیلی من داشت از بی تفاوتی من رنج می کشید ...
امروز لیلی من داشت به خدای خودش گله می کرد که چرا قلب منو از سنگ ساخته ..

خدایا شکرت
خدایا شکرت

مرگ، وعده ای که فراموش می کنیم

دیشب خواب وحشتناکی دیدم ...
تو اتاق نشسته بودم هوا آفتابی بود و روشن ...
ناگهان آسمون سیاه شد ... تاریک تاریک ...
صداهای بلندی میومد ...
و یکدفعه باد شدیدی وزید ...
درها و پنجره ها بسته بود ولی من باد رو حس می کردم ...
دیوار های خونه کج شد ... من چسبیدم به دیوار ... داشتم از حال می رفتم ...
احساس کردم روحم داره ار بدنم جدا میشه ...
روحمو می دیدم که داره کم کم از بدنم میاد بیرون ...
چشمام داشت تاریک می شد ...
روز قیامت بود ..
شهادتینمو گفتم ... یادم نیست تو دلم بود یا تونستم به زبون بیارم ...
از خواب پریدم ...
تمام بدنم داشت می لرزید ...
لرزش داستامو با چشم می دیدم
ترس عجیبی همه وجودمو گرفته بود
تو اون لحظه ای که داشتم می ترسیدم خیلی چیزا از ذهنم گذشت .. هم وقتی خواب بودم هم چند ثانیه اول که بیدار شدم
اولین  چیزی که تو ذهنم اومد این آیات بود
اذا الشمس کورت، و اذاالنجوم انکدرت، و اذاالجبال سیرت
خیلی از گناه های زندگیم تو چند ثانیه اومد جلوی چشمام
تو همون چند ثانیه که از خواب بیدار شده بودم با خودم گفتم از این به بعد هیچوقت تو زندگیم نمی تونم گناه کنم ...
مگه میشه کسی همچین ترسی رو تجربه کنه و بازم گناه کنه؟
دیگه آروم شده بودم
دستام نمی لرزید.
یادم اومد یه مدتی که نماز صبحم راحت قضا می شد،  صدا و سیما صحبت های آخر مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی رو پخش کرد ... خدا رحمتشون کنه .. چنان تائیری رو من گذاشت که تا مدت های طولانی حواسم بود که نمازم قضا نشه ... ولی باز فراموش کردم
از خودم بدم اومد
چرا اینقدر گناهکار باشم که اینجوری از مرگ و روز قیامت بترسم ؟
چرا اینقدر توبه نکردم ؟ هی گفتم فردا توبه می کنم .. فردا توبه می کنم.. اگر واقعا قیامت بود چی ؟ کدوم فردا می خواستم توبه کنم ؟
یه لحظه از خدا خواستم دیگه هیچوقت اینجوری نترسم ولی سریع نظرمو عوض کردم
تو دلم اومد از خدا بخوام همیشه همینقدر بترسم .. دیگه اونجوری هیچوقت گناه نمی کردم .. هیچوقت!
ولی جرات نکردم اینو از خدا بخوام .. خیلی ترس بدی بود ..
تو اون چند ثانیه هیچ چیز برام مهم نبود .. حاضر بودم از همه دنیا دوستی هام به راحتی دست بکشم
اونجا فهمیدم که چرا میگن کسی که از خدا بترسه دنیا دوست نیست
الان که بهش فکر می کنم بازم می ترسم ..
امروز خوابمو برای چند تا همکار تعریف کردم
وسط بحث یکیشون گفت فراموشی نعمت بزرگیه که خدا به آدم داده .. اگه آدم فراموش نکنه نمی تونه زندگی کنه .. گفت مثلا یکی بچشو از دست میده (خودش یکی از بچه هاشو از دست داده بود) می گفت اگه فراموشی نباشه کسی نمی تونه زندگی کنه
یه لحظه با خودم گفتم منم فراموش می کنم این قضیه رو .. ولی کاش فراموش نکنم .. جرات ندارم از خدا بخوام همیشه تو اون ترس باشم .. ولی کاش این چند ثانیه رو هیچوقت فراموش نکنم
کاش همیشه یادم باشه که قیامتی هست .. مرگ حقه .. کاش یادم باشه که مرگ وعده الهی هست.
خدایا! کمکم کن دفعه بعدی که این خواب رو دیدم نترسم .. با آغوش باز آماده مرگ و روز داوری باشم
تو چند ثانیه خیلی گناه ها اومد جلوی چشمم .. شرمسار شدم .. کاش دیگه اینجوری شرمسار نباشم.

خدایا چنان کن سرانجام کار ...
تو خشنود باشی و ما رستگار ...

موفق شدم

من موفق شدم ...
بالاخره تونستم ...
دیگه داشتم از خودم نا امید می شدم ...
فکر می کردم هیچوقت نمی تونم ...
فکر می کردم هیچوقت موفق نمی شم ...
داشت کم کم باورم می شد که خلقت من طوری بوده که موفق به اینکار نشم ...
ناامید شده بودم ... دیگه داشتم سعی می کردم زندگیمو با وجود این نا توانی ادامه بدم ...
ولی امروز همه چی فرق کرده ...
امروز دیگه من اون آدمه قبلی نیستم ... من توانایی جدیدی دارم ...
آره ... آخه امروز من تونستم انجامش بده ...
بالاخره منم موفق شدم ...
من موفق شدم دروغ بگم ...
آره من هم موفق شدم دروغ بگم.

تلخ و شیرین



تلخ کنی تلخ شوم ، لطف کنی لطف شوم ....




ولی من یاد نگرفتم تلخ شوم ....



پس ...


تلخ کنی لطف شوم ، لطف کنی لطف شوم ....



پس ...



با من تلخی نکن

حسرت های بیهوده

انالله واناالیه راجعون





نمی دونم چی شد! نمی دونم چجوری دارم می نویسم
این روزها اونقدر غم داشتم که حتی حال آپ کردن هم نداشتم
من بلد نبودم غم هامو با بقیه تقسیم کنم
همیشه تو خودم می ریختم
حسرت می خورم چرا 16 تیر که شام با مجید و محسن رفتیم باغ مجبورش نکردیم که نره بیرون از خونه
فقط دو سه بار بهش گفتیم .. من با زبون خودم .. مجید با زبون خودش .. بعدش رفتیم سراغ بحثای بی ارزش همیشگی ..
چرا سعی نکردیم قانعش کنیم که نره .. من و مجید بلد بودیم این کارو بکنیم
حسرت های بیهوده ... حسرت های بیهوده
چرا وقتی رسوندمش میدون توحید پیاده شد بره من پیاده نشدم بغلش کنم و ازش خداحافظی کنم ؟
چرا هیچوقت بهش نگفتم چقدر دوستش داشتم ... چرا هیچوقت نگفتم اون و مجید بهترین دوستای من بودند ؟
اون روز محسن خیلی ساکت بود ... حتی وقتی بهش گفتیم جلو بشینه گفت تو و مجید می خواین صحبت کنید جلو بشینید ... چرا ازش نخواستیم حرف بزنه ... ؟
می خوام تا فردا گریه کنم و چرا ها رو بنویسم و حسرت بخورم
می خوام اونقدر حسرت بخورم تا بمیرم ... خیلی دلم گرفته
خیلی دلم گرفته
محسن آزارش به مورچه ها هم نمی رسید
تو 11 سالی که محسن رو می شناختم ازش دروغ نشنیدم
محسن فوق العاده با هوش بود
محسن فوق العاده احساسی بود (به نظر من)
محسن چیزی بود که وقتی از دستش دادم فهمیدم دیگه نمیشه مثلشو پیدا کرد
اندی نایت (DK) (اسم مستعار محسن) همیشه دوست من خواهد بود و همیشه بوده
گرچه دیدگاهمون با همدیگه خیلی متفاوت بود .. ولی دوستیمون از خیلی هایی  که با هم هم نظریم بیشتر بود
محسن می دونی که من و تو و مجید و ابراهیم 4 تا دیوونه دوره 6 بودیم .. یا اگه تعریف نشه 4 تا باهوش دیوونه بودیم
من هنوزم دیوونم ... امروز به وبلاگت سر زدم ببینم آپ کردی یا نه ! نکرده بودی !! ولی سایه برات کامنت گذاشته بود که بخشیدتت .. نمی دونی چقدر خوشحال شدم ... منم برات کامنت گذاشتم .. همیشه سر می زنم .. شاید یه روزی آپ کنی
محسن! حالا به وبلاگ خودمم بیشتر سر می زنم ببینم کی برام کامنت می زاری .. می دونی تو 3 تا وبلاگم در مجموع تو بیش از نصف کامنت ها رو داری و فکر کنم تو وبلاگ تو هم من بیشتر از نصف کامنت ها رو داشته باشم
دوست دارم تا صبح بنویسم .. امشب یه کمی آروم شدم
دیروز با مجید رفتیم همون باغ .. رو همون تختی نشستیم که 16 تیر 3 نفری نشستیم .. یاد جیر جیرکایی افتادیم که از سر و کولمون بالا می رفتند

محسن دلم برات تنگ شده .. خیلی

سگ


به فکر عاشقان سگ صفت باش ...

که غیر از ما کسی به فکر ما نیست ...



اندر احوالات سگ:

سگ موجودی است بسیار با وفا که در روایات متعددی آمده اگر به سگی غذا بدی تا آخر عمرش هر وقت تورو ببینه بهت سلام می کنه ؛هاپ هاپ؛ و خلاصه اگه کسی اذیتت کنه به عنوان بادی گارد عمل می کنه ...

ولی حالا بیا به یه آدم خوبی کن ... خیلی با مرام باشه ۱ هته بعدش یادش میره و ممکنه با کوچیکترین ناراحتی  حالتو هم بگیره

سگ موجودی است شجاع که باز در روایات اومده اگه مسئولیت گله رو بهش بسپاری و تعدادی گرگ به گله بزنن و سگ مطمئن باشه شکست می خوره بازم با شجاعت جلوشون می ایسته

ولی انسان نه ! ترسو و برای حفظ جان خودش حاضره رو همه چی پا بذاره حتی بعضی از انسان ها واسه جونشون که نه ! واسه پیشرفت و ترقی رو هر چیزی پا می زارن

و بسیاری موارد دیگه که همگی حاکی از برتری سگ به انسان داره ... به طوری که محققان گفتند وقتی دو سگ با هم دعوا می کنن و این صدا رو می دند ؛هاااپ هاپ هاپ هااااااااپ؛ این به معنی آدم صفت هست که از بدترین فحش های سگ هاست...

حالا مسئله ای که توجه متفکرین رو به خودش جلب کرده اینه که چرا انسان ها با شنیدن این تمجید (سگ صفت) معمولا عصبانی میشن و خون به پا می کنن که خوب بعضی ها اینطوری جواب می دند که این فحش رو تمسخر خودشون می دونن .. مثل سرباز وظیفه ای که بهش بگی سرهنگ ... احتمالا از این که داری مسخرش می کنی بهش بر می خوره ...

البته در همه موارد استثنائاتی هم پیدا میشه ...
هم آدم خوب داریم تک و توک و هم سگ بد
ولی خوب رو استثنائات نمیشه تصمیم گرفت

وحشی


این طبیعت من بود ...
من وحشی بودم ...
خیلی وحشی ....
اگه کسی بهم دست میزد لگد می انداختم ...
به هیچکس سواری نمی دادم ...
کسی جرات نمی کرد به من نزدیک بشه حتی صاحبام ...
وقتی می خواستند بدوم ، صاف وای میستادم ....
وقتی می خواستند وایستم، می دویدم ...
تازه اونا صاحبام بودند ، وای به روزی که یک نفر دیگه ازم می خواست سواری بگیره ... فقط جای نعل من رو بدنش یادگاری می موند ...
این طبیعت من بود ...
چون من وحشی بودم ...
تا یک روز اون غریبه اومد ...
نمی دونم چی شد ؟ چطور شد؟ ولی من رامش شدم ...
اون تونست منو اهلی کنه ...
آسون نبود، همه می گفتند من رام نشدنیم ...
ولی شد ... من رام اون شده بودم ...
وقتی می خواست بدوم ، طوری می دویدم که انگار مسابقه می دم و وقتی می خواست بایستم انگار جهان بی حرکت می شد ...
کارش به جایی رسیده بود که بهم نمی گفت بدو! خودم حس می کردم که می خواد بدوم ، می دویدم، و اگه ازم نمی خواست بایستم تا آخر دنیا می رفتم ...
صاحبام هم گاهی سعی می کردند منو رام کنند...
ولی خسته می شدند، یا بلد نبودند یا حوصله نداشتند ...
هر دفعه تلاششون بی نتیجه می موند ...
آخرش می گفتند تو رام نشدنی هستی و می رفتند ...
ولی من رام نشدنی نبودم، چون غریبه منو طوری رام کرد که هیچ موجودی به اندازه من اهلی نبود وقتی که اون پیشم بود...
گاهی برای صاحبام هم می دویدم، چون اگه این کارو نمی کردم بهم غذا نمی دادند، شلاقم می زدند...
چاره ای نداشتم ولی بازم همون وحشی همیشگی بودم، اونم وحشیی که هیچ موجودی تو دنیا به اندازه من وحشی نبود ...
ولی اون غریبه ، این وحشی رام نشدنی رو طوری رام کرد که اگه می خواست چهار نعل می رفتم ! اگه می خواست یورتمه می رفتم ... اگر هم می خواست طوری می دویدم که انگار دنیا هیچ آخری نداره ...
درسته که من متعلق به افراد دیگه ای بودم اونا صاحب من بودند ! داغ اون ها روی تن من خورده بود! ولی اون غریبه صاحب روح من بود.حالا من صاحب جدیدی داشتم که هیچ داغی روی تن من نزده بود ... نیازی به این کار نداشت ... چون می دونست منو هر جا بخواد می تونه بکشه ...
آخه منو اهلی کرده بود ... منی که وحشی بودم و این طبیعت من بود ...



رشته ای بر گردنم افکنده دوست ....
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست ...

برگی از خاطرات یک اسب وحشی