دیشب خواب وحشتناکی دیدم ...
تو اتاق نشسته بودم هوا آفتابی بود و روشن ...
ناگهان آسمون سیاه شد ... تاریک تاریک ...
صداهای بلندی میومد ...
و یکدفعه باد شدیدی وزید ...
درها و پنجره ها بسته بود ولی من باد رو حس می کردم ...
دیوار های خونه کج شد ... من چسبیدم به دیوار ... داشتم از حال می رفتم ...
احساس کردم روحم داره ار بدنم جدا میشه ...
روحمو می دیدم که داره کم کم از بدنم میاد بیرون ...
چشمام داشت تاریک می شد ...
روز قیامت بود ..
شهادتینمو گفتم ... یادم نیست تو دلم بود یا تونستم به زبون بیارم ...
از خواب پریدم ...
تمام بدنم داشت می لرزید ...
لرزش داستامو با چشم می دیدم
ترس عجیبی همه وجودمو گرفته بود
تو اون لحظه ای که داشتم می ترسیدم خیلی چیزا از ذهنم گذشت .. هم وقتی خواب بودم هم چند ثانیه اول که بیدار شدم
اولین چیزی که تو ذهنم اومد این آیات بود
اذا الشمس کورت، و اذاالنجوم انکدرت، و اذاالجبال سیرت
خیلی از گناه های زندگیم تو چند ثانیه اومد جلوی چشمام
تو همون چند ثانیه که از خواب بیدار شده بودم با خودم گفتم از این به بعد هیچوقت تو زندگیم نمی تونم گناه کنم ...
مگه میشه کسی همچین ترسی رو تجربه کنه و بازم گناه کنه؟
دیگه آروم شده بودم
دستام نمی لرزید.
یادم اومد یه مدتی که نماز صبحم راحت قضا می شد، صدا و سیما صحبت های آخر مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی رو پخش کرد ... خدا رحمتشون کنه .. چنان تائیری رو من گذاشت که تا مدت های طولانی حواسم بود که نمازم قضا نشه ... ولی باز فراموش کردم
از خودم بدم اومد
چرا اینقدر گناهکار باشم که اینجوری از مرگ و روز قیامت بترسم ؟
چرا اینقدر توبه نکردم ؟ هی گفتم فردا توبه می کنم .. فردا توبه می کنم.. اگر واقعا قیامت بود چی ؟ کدوم فردا می خواستم توبه کنم ؟
یه لحظه از خدا خواستم دیگه هیچوقت اینجوری نترسم ولی سریع نظرمو عوض کردم
تو دلم اومد از خدا بخوام همیشه همینقدر بترسم .. دیگه اونجوری هیچوقت گناه نمی کردم .. هیچوقت!
ولی جرات نکردم اینو از خدا بخوام .. خیلی ترس بدی بود ..
تو اون چند ثانیه هیچ چیز برام مهم نبود .. حاضر بودم از همه دنیا دوستی هام به راحتی دست بکشم
اونجا فهمیدم که چرا میگن کسی که از خدا بترسه دنیا دوست نیست
الان که بهش فکر می کنم بازم می ترسم ..
امروز خوابمو برای چند تا همکار تعریف کردم
وسط بحث یکیشون گفت فراموشی نعمت بزرگیه که خدا به آدم داده .. اگه آدم فراموش نکنه نمی تونه زندگی کنه .. گفت مثلا یکی بچشو از دست میده (خودش یکی از بچه هاشو از دست داده بود) می گفت اگه فراموشی نباشه کسی نمی تونه زندگی کنه
یه لحظه با خودم گفتم منم فراموش می کنم این قضیه رو .. ولی کاش فراموش نکنم .. جرات ندارم از خدا بخوام همیشه تو اون ترس باشم .. ولی کاش این چند ثانیه رو هیچوقت فراموش نکنم
کاش همیشه یادم باشه که قیامتی هست .. مرگ حقه .. کاش یادم باشه که مرگ وعده الهی هست.
خدایا! کمکم کن دفعه بعدی که این خواب رو دیدم نترسم .. با آغوش باز آماده مرگ و روز داوری باشم
تو چند ثانیه خیلی گناه ها اومد جلوی چشمم .. شرمسار شدم .. کاش دیگه اینجوری شرمسار نباشم.
خدایا چنان کن سرانجام کار ...
تو خشنود باشی و ما رستگار ...