داستانی تو ۳۶۰ نوشتم که حالا قسمت دومشو نوشتم ! هر دوشو می زارم :
---------------
قبل از اینکه به دنیا بیایم هستیم ولی تو یه دنیای دیگه که الان یادمون نیست چجوری بوده. وقتی تو رحم هستیم دنیایی داریم و وقتی به دنیا میایم هم دنیایه دیگه که احتمالا زیاد جالب نیست، وگرنه اونقدر گریه نمی کردیم وقتی به دنیا میومدیم. هر روز که بزرگ میشیم وارد دنیای جدیدی میشیم. هر اتفاقی می تونه مارو ببره تو یه دنیای دیگه! ما خودمون انتخاب می کنیم تو چه دنیایی زندگی کنیم.
یه روزی تو اوج نوجوونی توی بارون یه چتر دستم بود و تو دنیای خودم قدم میزدم. همینجوری به دنیای اطرافم نگاه می کردم ... پسر جوونی که سوار یه بنز 200 میلیونی بود از کنارم رد شد برای خودش دنیایی داشت ... اون طرف خیابون خوشگلترین دختری که تا حالا دیده بودم با آرایشش شبیه عروسک شده بود .. اونم دنیایی داشت. یک ماشین با نمره سیاسی و شیشه های ضد گلوله نگه داشت و وزیر با بچش پیاده شدند .. اونا هم دنیایی داشتند...
منم برای خودم دنیایی داشتم ... دبیرستانی بودم درس نخون ولی باهوش . بابام وضع مالیش خوب . مهربون ترین مادر دنیا رو داشتم که با بودنش محبتو بهم یاد داده بود و خواهرا و برادری که بهترین بودند .. تو خونه اتاق خودمو داشتم و کامپیوتر خودم، دوچرخه خودمو ماشینی که دم در پارک بود و منتظر بود گواهیناممو بگیرمو برش دارم... هرچی می خواستمو داشتم ... دنیای خوبی بود.
همونجوری زیر بارون قدم میزدم و به دنیای خودمو بقیه فکر می کردم و به دنیای هیچکدومشون حسودی نمی کردم.... یه لحظه به خودم اومدم دیدم یه نفر جلوم ایستاده که شبیه هیچکدوم از اونایی نبود که تو خیابون بودند ... اون نه زیباترین دختر بود و نه پولدارترین جوون ، حتی دختر وزیر هم نبود ...
به من گفت همه دنیاتو بزار کنار و با من بیا !
یه کم فکر کردم و گفتم عوضش چی گیرم میاد ؟
جواب نداد ...
نمی دونم اون لحظه به چی فکر کردم ؟! چجوری محاسبه کردم ؟! با چه منطقی ! فقط می دونم پذیرفتم، چترمو به عنوان اولین و آخرین یادگار دنیای خودم بستم و گذاشتم کنار خیابون و پشت سرش راه افتادم .. اون روز وارد دنیای جدیدی شدم . دیگه به هیچی فکر نمی کردم ! نه به دنیای خودم که پشت سرم گذاشته بودم و نه به دنیای اطرافم .. فقط راه میرفتم جایی که اون میرفت . حالا دیگه تو دنیای من فقط یه نفر بود و فقط یه نفر.
هیچوقت از انتخابم پشیمون نشدم شاید به خاطر این که فهمیدم اونم دنیاشو کنار چتر من گذاشته بود. شاید لذت اینکه دنیای یه نفر باشم با ارزش تر از همه دنیایی بود که داشتم. شایدم فهمیدن اینکه چیزایه دیگه ای دارم برام لذتبخش بود. دستی که فقط برای بلند کردن چیزی و نوشتن ازش استفاده می کردم حالا می تونست گریه یه نفر و بند بیاره ! می تونست کاری کنه که یه نفر یادش بره تا 5 دقیقه پیش می خواسته خودکشی کنه ... شونه ای که هیچ استفاده ای نداشت حالا می تونست آروم ترین جای دنیا برای سر یه نفر باشه .. و اشک هایی که خیلی وقت ها دیده نمی شد، می تونست معلم عشق باشه. خنده ای که قبلا میومد و تموم میشد حالا می رفت تو یه دفترچه خاطرات و وجود داشتنی که گاهی هیچ ارزشی نداشت حالا شده بود آرامش بخش یک نفر.... و قلبی که تا دیروز فقط خون میرسوند به اعضای بدن .......
حالا دیگه نمی تونستم بگم به تعداد آدما، دنیا وجود داره ، چون دو نفر بودند که یه دنیای مشترک داشتند .
به قول آدمای این شهر آدم باید احمق باشه که وارد دنیایی بشه که من شدم . آخه تو دنیای جدید من خیلی چیزا نبود ! دیگه هیچکس جوون نبود، هیچکس پیر نبود ! هیچکس زیبا نبود، هیچکس زشت نبود! هیچکس با سواد نبود، بی سواد نبود!
ولی چیزی که آدمای این شهر نمی دونستند این بود که برای کسی که تو این دنیا وارد می شد دیگه مهم نبود که احمق باشه یا نه! چون چه احمق بود و چه نبود! چه با شعور بود و چه نبود! دستی داشت که میتونست با گرفتن دست یه نفر دیگه هر دو رو تا بهشت ببره....
تو بی کانتینیو
------------------