حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

به امید یار

دمدمای صبح بود. هوا کم کم داشت روشن می شد ...

چشمامو کم کم باز کردم . یه لحظه احساس کردم تو پیشم نیستی ...

برگشتمو رو تخت رو نگاه کردم ! تو نبودی ...

از جا پریدم .. رفتم تو آشپزخونه رو گشتم نبودی ...

حمام ... دستشویی ... زیرزمین ... حیاط ... هیچ جا نبودی

قلبم رو 1000 تا می زد ...

همیشه بزرگ ترین ترسم از دست دادن تو بود ...

با خودم می گفتم اگه یه روز از دستش بدم می میرم ...

چند دقیقه صبر کردم .. گفتم شاید رفتی بیرون نون بگیری ... ولی نیومدی...

داشتم دیوونه می شدم... نمی تونستم فکر کنم ..

بلند بلند صدات می زدم .."عزیزم ! عزیزم ! هانی ! عسلم ! "

ولی جواب نمی دادی ..

رفتم تو اتاق و تو کمدتو دیدم .. لباسات نبود ... نفسم دیگه بالا نمیومد ...کفشات هم دم در نبود ..

دیگه درمونده شده بودم .. به دیوار تکیه زدمو همونجا نشستم ...

می دونستم اگه یه روز از دستت بدم زنده نمی مونم ...

ولی همون لحظه یه چیزی یادم اومد که نگرانیمو کم کرد ..

یادم اومد دیروز صبح هم که پاشدم تو پیشم نبودی ...

پریروز صبح هم تنها از خواب پا شدم ..

بیشتر که فکر کردم یادم اومد که دیشب و پریشب هم تنها بودم ...

اونجا بود که یادم اومد ...

آره ! تو هیچوقت به خونه من نیومدی ....

من هیچوقت تورو نداشتم که حالا بخوام از دستت بدم ...

من همیشه تنها بودم ... و چه خوبه این تنهایی !

چون توی تنهایی من؛ تو نیستی که هر روز نگران از دست دادنت باشم ...

دیگه آروم شده بودم .. نمی ترسیدم ... ولی می دونستم که فردا صبح هم مثل امروز باید بترسم ...

یه روزی تنها آرزوم داشتن تو بود ... فکر می کردم با داشتن تو دیگه هیچی نمی خوام ...

ولی حالا می بینم که سخت ترین لحظه های عمرم همون 20 دقیقه صبحه که فکر می کنم از دست دادمت ...

حالا تنها آرزوم اینه که خدا امیدمو ازم نگیره ...

چون می دونم اگه زندم به خاطر همون یه ریزه امیدیه که شبا موقع خواب دارم که فردا صبح با صدای تو از خواب بیدار شم ...

چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی ؟       چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟

بهار من گذشته شاید ....

بهار من گذشته شاید ....

نظرات 3 + ارسال نظر
دیوانه در قفس چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:38 ق.ظ http://potter2.persianblog.com

وای از بهاری که آمدنش یک لحظه شادی است و با رفتنش خزانی پایان ناپذیر برجای می گذارد....

fattaneh شنبه 20 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ق.ظ

نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
...

mohammad دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

salam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد