این طبیعت من بود ...
من وحشی بودم ...
خیلی وحشی ....
اگه کسی بهم دست میزد لگد می انداختم ...
به هیچکس سواری نمی دادم ...
کسی جرات نمی کرد به من نزدیک بشه حتی صاحبام ...
وقتی می خواستند بدوم ، صاف وای میستادم ....
وقتی می خواستند وایستم، می دویدم ...
تازه اونا صاحبام بودند ، وای به روزی که یک نفر دیگه ازم می خواست سواری بگیره ... فقط جای نعل من رو بدنش یادگاری می موند ...
این طبیعت من بود ...
چون من وحشی بودم ...
تا یک روز اون غریبه اومد ...
نمی دونم چی شد ؟ چطور شد؟ ولی من رامش شدم ...
اون تونست منو اهلی کنه ...
آسون نبود، همه می گفتند من رام نشدنیم ...
ولی شد ... من رام اون شده بودم ...
وقتی می خواست بدوم ، طوری می دویدم که انگار مسابقه می دم و وقتی می خواست بایستم انگار جهان بی حرکت می شد ...
کارش به جایی رسیده بود که بهم نمی گفت بدو! خودم حس می کردم که می خواد بدوم ، می دویدم، و اگه ازم نمی خواست بایستم تا آخر دنیا می رفتم ...
صاحبام هم گاهی سعی می کردند منو رام کنند...
ولی خسته می شدند، یا بلد نبودند یا حوصله نداشتند ...
هر دفعه تلاششون بی نتیجه می موند ...
آخرش می گفتند تو رام نشدنی هستی و می رفتند ...
ولی من رام نشدنی نبودم، چون غریبه منو طوری رام کرد که هیچ موجودی به اندازه من اهلی نبود وقتی که اون پیشم بود...
گاهی برای صاحبام هم می دویدم، چون اگه این کارو نمی کردم بهم غذا نمی دادند، شلاقم می زدند...
چاره ای نداشتم ولی بازم همون وحشی همیشگی بودم، اونم وحشیی که هیچ موجودی تو دنیا به اندازه من وحشی نبود ...
ولی اون غریبه ، این وحشی رام نشدنی رو طوری رام کرد که اگه می خواست چهار نعل می رفتم ! اگه می خواست یورتمه می رفتم ... اگر هم می خواست طوری می دویدم که انگار دنیا هیچ آخری نداره ...
درسته که من متعلق به افراد دیگه ای بودم اونا صاحب من بودند ! داغ اون ها روی تن من خورده بود! ولی اون غریبه صاحب روح من بود.حالا من صاحب جدیدی داشتم که هیچ داغی روی تن من نزده بود ... نیازی به این کار نداشت ... چون می دونست منو هر جا بخواد می تونه بکشه ...
آخه منو اهلی کرده بود ... منی که وحشی بودم و این طبیعت من بود ...رشته ای بر گردنم افکنده دوست ....
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست ...
برگی از خاطرات یک اسب وحشی
اسبها هم مینویسند آیا؟؟؟
:)
یاد شازده کوچولو افتادم ... اهلی کردن...
چه اسب با سوادی بوده ها ! :) میگم نکنه خودت نوشتی به اسم اسب چاپش کردی که ریا نشه؟ :))
ببین چه روزگاری شده. اسبا یه همچین متون ادبی ای مینویسن اونوقت من گاهی واسه یه آپدیت کوچولوی وبلاگم هم نمی تونم بنویسم!
از شوخی گذشته نویسنده اش کی بود؟
هر وحشی ای روزی به دست یکی رام میشه...
ولی تمثیل جالبی بود ... خوشم اومد.
حکایت این اسب تمثیلی از زندگی بشره ...
بشری که روزی رام خواهد شد ...
جالب بود ...
به یک بازی وبلاگی دعوت شدی...
تو مگه از خودت نظر نداری؟ نظر بقیه رو کپی می کنی؟ هر وحشیی یه روز اهلی میشه فقط باید زمانش برشه.
من یه comment نذاشته بودم برا مطلب قبلی؟!
یا تو پاکش کردی یا من یه اشتباهی کردم.
یه چیزی تو مایه های "بی خیاله شعر" و اینا بود. آره همین طور که واضحه کلی روش فکر کرده بودم.
روزه قبلش می خواستم بیام تبریک بگم گفتم صبر کنم خودش برسه، با اینکه می دونستم مثل همیشه و مثل همه آخرشم یادم می ره و از روزش می گذره... به هر حال با تاخیر مبارک باشه p:
این مسخره فکر کرده می تونه جلوی ما رو بگیره بیشتر از یکی comment بذاریم....
Anyway، خواستم بگم همین جوری بگذره ریاضی ات از اهرپور هم بهتر می شه p:
1 + 1 + 1 + 1 + 1 + 1 + 1 + 1 = 8
عمراً بتونی همچین معادله ی سختی رو حل کنی!
مهم نیّته... که منم کرده بودم!! استغفرالله!!!
زیبا بود!خیلی!
به قول باران بانو:
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!