حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

نقدی به یک شعر ....

وفا نکردی و کردم

( می خواست تو هم وفا نکنی ! کی مجبورت کرده بود؟)

خطا ندیدی و دیدم

(می خواست تو هم خطا کنی. )

رمیدی و نرمیدم

بریدی و نبریدم

(اگه خودت خواستی خویشتنداری کنی دیگه حق اعتراض نداری.... خودت کردی که لعنت بر خودت باد)

اگر ز جان ملامت

شنیدم از تو شنیدم

وگر ز کعبه ندامت

کشیدم از تو کشیدم

شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم

مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی در مزارم

(یعنی چی ؟ بعد از یه عمر وفاداری کردن و بی وفایی دیدن حالا می خوای بیاد سر مزارت و بسوزه ؟ این بود مرامت ؟ من می خوام حتی یه بار از نزدیک مزارم رد نشه که مبادا یه وقت ناراحت بشه که چرا بی وفایی کرد ...کاش هیچوقت یادش نیاد که با من چه کرد ...)

بعد از این یا گردبادم

یا در این صحرا غبارم

تا رسم در رهگزارت

یا رسی در رهگزارم

تا رسم در رهگذارت

یا رسی در رهگزارم

( دیگه چه اهمیتی داره ؟ بیاد یا نیاد وقتی رشته دلهامون از هم گسست دیگه چه اهمیتی داره دیدن همدیگه؟)

گذشتی و نگذشتم

شکستی و نشکستم

بریدی و نبریدم

گسستی و نگسستم

(بازم خودت خواستی که لعنت بر خودت باد...می خواست وفا نکنی! از چی گله داری ؟ از کی ؟ همش کار خودت بود ... حق نداری گله کنی ! حق نداری ....)

اگر که خانه به دوشم

وگر که باده پرستم

کجا که با تو نبودم ؟

کجا که بی تو نشستم؟

شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم

مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی در مزارم

به امید یار

دمدمای صبح بود. هوا کم کم داشت روشن می شد ...

چشمامو کم کم باز کردم . یه لحظه احساس کردم تو پیشم نیستی ...

برگشتمو رو تخت رو نگاه کردم ! تو نبودی ...

از جا پریدم .. رفتم تو آشپزخونه رو گشتم نبودی ...

حمام ... دستشویی ... زیرزمین ... حیاط ... هیچ جا نبودی

قلبم رو 1000 تا می زد ...

همیشه بزرگ ترین ترسم از دست دادن تو بود ...

با خودم می گفتم اگه یه روز از دستش بدم می میرم ...

چند دقیقه صبر کردم .. گفتم شاید رفتی بیرون نون بگیری ... ولی نیومدی...

داشتم دیوونه می شدم... نمی تونستم فکر کنم ..

بلند بلند صدات می زدم .."عزیزم ! عزیزم ! هانی ! عسلم ! "

ولی جواب نمی دادی ..

رفتم تو اتاق و تو کمدتو دیدم .. لباسات نبود ... نفسم دیگه بالا نمیومد ...کفشات هم دم در نبود ..

دیگه درمونده شده بودم .. به دیوار تکیه زدمو همونجا نشستم ...

می دونستم اگه یه روز از دستت بدم زنده نمی مونم ...

ولی همون لحظه یه چیزی یادم اومد که نگرانیمو کم کرد ..

یادم اومد دیروز صبح هم که پاشدم تو پیشم نبودی ...

پریروز صبح هم تنها از خواب پا شدم ..

بیشتر که فکر کردم یادم اومد که دیشب و پریشب هم تنها بودم ...

اونجا بود که یادم اومد ...

آره ! تو هیچوقت به خونه من نیومدی ....

من هیچوقت تورو نداشتم که حالا بخوام از دستت بدم ...

من همیشه تنها بودم ... و چه خوبه این تنهایی !

چون توی تنهایی من؛ تو نیستی که هر روز نگران از دست دادنت باشم ...

دیگه آروم شده بودم .. نمی ترسیدم ... ولی می دونستم که فردا صبح هم مثل امروز باید بترسم ...

یه روزی تنها آرزوم داشتن تو بود ... فکر می کردم با داشتن تو دیگه هیچی نمی خوام ...

ولی حالا می بینم که سخت ترین لحظه های عمرم همون 20 دقیقه صبحه که فکر می کنم از دست دادمت ...

حالا تنها آرزوم اینه که خدا امیدمو ازم نگیره ...

چون می دونم اگه زندم به خاطر همون یه ریزه امیدیه که شبا موقع خواب دارم که فردا صبح با صدای تو از خواب بیدار شم ...

چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی ؟       چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟

بهار من گذشته شاید ....

بهار من گذشته شاید ....