حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

دیوانه را محبت آرام میکند ...

بهم محبت می کرد
من نمی فهمیدم
نمی دونم چرا ولی درک نمی کردم
مراقبم بود ...  هوامو داشت .. اگه به کسی نگاه می کردم دق می کرد ... اگه چیزی کم داشتم برام میاورد
من نمی فهمیدم چرا
اصلا  درک نمی کردم

یک اتفاق برام افتاد
جوون بودم
تغییر کردم
بعضی هارو از خودم روندم
یکیش هم اون
جوابشو دیگه ندادم ... دیگه ندیدمش.. نه گذاشتم منو ببینه
محبتشو احساس نکرده بودم .. درکش نکرده بودم

دو هفته گذشت
یه روز احساس کردم نمی تونم نفس بکشم .. نفسم تنگ شده
نمی فهمیدم چی شده اصلا درک نمی کردم
ولی می دونستم یه چیزی کم شده
چند روز نتونستم درست نفس بکشم
تا یه روز  دیدمش ...
دلم ریخت ... بی اختیار گریم گرفت
همه چیزو فهمیدم ...
فهمیدم چیزی که کم شده بود محبتی بود که قبل از اون از کسی ندیده بودم
همه محبتی که بهم می کرد رو تو یه لحظه حس کردم
عاشقش شدم ...
روم نشد باهش حرف بزنم .. ترکش کرده بودم
رو یه کاغذ نوشتم:

یادت میاد از همه کس عزیزترین بودی برام ؟ عزیزترین محبوبه روی زمین بودی برام ؟
سر روی شونه هام نزار گریه بیهوده نکن ... اگه تو دوست داشتی منو بهتر از این بودی برام

نمی دونم چرا اینو نوشتم ؟! انگار طلبکار بودم .. انگار اون ترکم کرده بود ...

پاشد اومد طرفم .. دستمو گرفت .. آب شدم ... کم آوردم ... همه محبتشو تو یه لحظه حس کردم
عاشق تر شدم

حالا دیگه هر روز می دیدمش .. من بلد نبودم مثل اون محبت کنم
بلد نبودم عشق بورزم ... بلد نبودم عاشق باشم ...
بلد نبودم هر چی می خواد براش بیارم
من فقط بلد بودم وقتی می بینم غمگینه گریه کنم
بلد بودم وقتی می بینم شاده از ته دل بخندم و شاد باشم
بلد بودم وقتی می بینمش دستشو ببوسم .. بلد بودم براش غرور نداشته باشم
آخه من کسی نبودم .. چیزی نداشتم ...
یه جوون ساده که فقط یه دل داره که بدون اینکه خبر داشته باشه محتاج محبته ...
محبتی که بعد از حس کردنش دیگه نمی تونستم ترکش کنم
محبتی که برام از هوا حیاتی تر بود
محبتی که می تونست وحشی ترین ها رو رام کنه
محبتی که منو رام کرد

همیشه فکر می کردم داستان لیلی و مجنون دروغه
مگه میشه یک مرد چنان دلبسته بشه که مجنون بشه ؟
مگه لیلی چی می تونه داشته باشه که یکیو مجنون کنن ؟
محبت ...
محبت ...
نمی دونم خدارو باید شکر کنم که این نعمت رو تا اون روز اینقدر پررنگ ندیده بودم که عاشق لیلی شدم ؟
یا باید بگم کاش این محبتو قبلا می دیدم که هیچوقت عاشق نشم ؟
من خدا رو شکر می کنم ... خدا رو شکر می کنم
اگه این محبت رو تو خونه دیده بودم امروز لیلی من داشت از بی تفاوتی من رنج می کشید ...
امروز لیلی من داشت به خدای خودش گله می کرد که چرا قلب منو از سنگ ساخته ..

خدایا شکرت
خدایا شکرت

نظرات 11 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://sotooh.blogsky.com

خیلی قشنگ بود
من شما رو لینک میکنم
مطلبتون من را تحت تاثیر قرار داد
امیدوارم عاشق بمونید همیشه
و عاش ق بمونه
و شاد باشید
و خدا دوستون داشته باشه
و همه ی چیزای خوب
...

باران جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ http://sotooh.blogsky.com/

سلام

نویسنده مطالب و شعرها غیر از پست آخری آدم ها و آدمک ها که کار بچه های مشارکته و اونایی که زیرشون اسم خوردن مث دکتر شریعتی بقیه مال خودم هستم :)
خیلی برام زیبا بود که از ابتدای وبلاگ رو خوندید
واقعا خوشحال شدم
بیوگرافی ؟
فک می کردم نیاز نیست
دانشجوی ریاضی ترم آخر

مونارک شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ http://moonark.blogsky.com

چه احساس قشنگی...
کاش بزارید به همین خوبی بدونن...

باران چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

:(

قطره باران پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.bazbaran61.blogfa.com

خدا رو شکر.....

نسیم پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ http://www.khaterate-nassim.blogfa.com

من در آن چشم سیاهش هر روز در پی قطره نگاهی بودم
آخر اما دل من را بشکست.
ون در آن جام پر از خاطره را خالی کرد.
جام را بر من داد
قطره ها را بخشید.
من در آن جام تهی
پی یک وهم خیال
پی یک قطره نگاهی بودم
جام در دست منست
لحظه ای آب حیاتم بدهید.
خوش به حالت که اینو فهمیدی.

نازنین چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

bar'akse inke sakht harf mizani kheili kheili khub minevisi kamelan mituni heseto tu jomlehat biari kash mahdi hame mesle to negarane ehsas baghie ham budan

katy دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://samiramamani.blogfa.com

__000000___00000
_00000000_0000000
_0000000000000000
__00000000000000
____00000000000
من آپم بدوو00000
_________0
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
من آپم بدوو*____00000000000
________*_______00000
_________*من آپم بدوو
_000000___00000___*
00000000_0000000___*
0000000000000000____*
_00000000000000_____*
___00000000000_____*
______00000_______*
من آپم بدوو________*
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
______*______00000000000
_______*_من آپم بدوو00000
________*_________0
_نمیخوای بیای؟* _____*
_________*_______*

shahab یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.mohsen740.blogfa.com

روند مینویسی

maryam دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ

اقا مهدی دست رو دلم گذاشتی.خوبه اون یه روزی فهمید .مال مارو کسی نفهمید.

ali یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:32 ب.ظ http://www.booy-alone.blogfa.com

میگـــــن : چــــــــرا ؟میــگــــم : چــــون نخــــــــواستـــــــــــمــــی پـــرســـن : دلــــــــیلــش ؟میگـــــم : نــــــــــــــــمیــدونـ ــممیگـــن چــــــــیه ؟میــگـــم نمــــی تــــونستــــــــــــجـــوابــــم ســــــــــــکوت استــــــــــدوبـــاره چــــــــرا ؟ چــــــــرا ؟ چــــــــرا ؟فـــــریـــاد مــــی کشـــــمچـــــون از اوّلــــم دوستـــــم نداشتــــــــــ


عالی بود ممنون[گل]
خوشحال میشم به منم سر بزنی[لبخند]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد