حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

کیش و مات شدم ! ولی نه تو این شطرنج!

می دونم شکست خوردم ...

همه می دونن که من باختم ...

ولی چیزی که نمی دونن اینه که تو کدوم بازی باختم

همه فکر می کنن چون قید زندگی انسانوار رو زدم و اومدم به چیزی دل بستم که رسیدن بهش محاله باختم

کاش می تونستم داد بزنم و بگم اگه یک کار تو زندگیم کردم که ازش پشیمون نیستم همین بوده.

من یه جای دیگه تو یه بازیه دیگه باختم .

وقتی اون کسی که یه روز دستمو می گرفت و دیگه همه غم هاش یادش می رفت، حالا دیگه غم های دیگه ای داره که با دست من فراموشش نمی کنه ....

وقتی اون کسی که یه روز خوشحال ترین لحظه هاش وقتی بود که با من بود ، حالا چیزای دیگه ای برای خوشحالی داره ...

وقتی اون کسی که یه روز ... یه روز ... یه روز ....

لعنت به این روز ها ...

لعنت به زمان ...

لعنت به ساعت ....

الان سال هاست که تو اتاقم ساعت ندارم. آخه تیک تاکش دیوونم می کنه...

من اگه از زندگی خوب (به قول آدمای این شهر) گریختم نباختم . بردم . آره بردم  ...

امروز که دیگه دستام یخ زده ، باختم ، مردم .. آره مردم ...

آره، این همون دست هایی هست که وقتی تو چله زمستون از موتور پیاده می شدم میگرفت تو دستشو می گفت "دستات گرمم می کنه" حالا دیگه آتیش هم نمی تونه گرمش کنه.

خدایا ! حکمت این دست هایی که به من دادی و می دونم، حکمت چشم ها رو می دونم، حکمت پاها رو می دونم. ولی حکمت این دل رو نمی دونم.

دلی که به خاطرش هم دنیامونو می بازیمو هم آخرتمونو.

خدایا! چند ماه بود اونقدر کارم زیاد شده بود که حتی فرصت گریه کردن هم نداشتم ...

ولی امشب می خوام جبران کنم،

آخه خدایا! خودت می دونی که طاقت خیلی چیزارو دارم ...

ولی این دیگه داره کمرمو میشکنه ...

خدایا از ما که گذشت! فقط خواهش می کنم با بقیه این کاریو نکن که با من کردی!

 

 

 

حالا دیگه تورو داشتن خیاله

دل اسیر آرزوهای محاله

غبارپشت شیشه میگه رفتی

ولی هنوز دلم باور نداره ...

آسمون از غم دوریت، حالا روز و شب میباره

دیگه تو ذهن خیابون، منو تنها جا میذاره

خاطره مثل یه پیچک، میپیچه رو تن خستم

دیگه حرفی که ندارم، دل به خلوت تو بستم

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
دیوانه در قفس یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:54 ق.ظ http://prince1986.blogfa.com

راستش نمی دونم چی بگم... من هم می دونم که اون هیچ وقت پیش من نمیاد... فقط می خواستم تو شعرم یه جوری بگم که بیاد....

حرفات غم انگیزه... ولی حرف دله... همیشه تا بوده قصه همین بوده... فقط تو افسانه ها عاشقا به هم می رسن...
دیگه نمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم که من حکمت دست ها و دلها رو نمی فهمم و نخواهم فهمید.

دیوانه در قفس سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:13 ق.ظ http://prince1986.blogfa.com

من آپم.

دیوانه در قفس شنبه 24 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:48 ب.ظ http://prince1986.blogfa.com

موافقم....

fateme سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:12 ب.ظ http://salhaye_mobham.persianblog.ir

manam vaghean nemidoonam chi begam...vali fahmidam...neveshtat ro migam,ehsasesh kardam ,vali kheily dir khoondam...1 roozi tike haye 1 pazel be ham vasl mishe ke khodet nemidooni az koja va chetor joor shodan...tajrobe sabet karde

مونارک جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ب.ظ http://moonark.blogsky.com

منم یه موقعی عقربه ی دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعتم رو کنده بودم...
ساعت شمارش رو هم نگه داشته بودم واسه برنامه ی فیزیولوژیکی بدنم...
سلام.
دردناک بود ولی واقعی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد