من موفق شدم ... بالاخره تونستم ... دیگه داشتم از خودم نا امید می شدم ... فکر می کردم هیچوقت نمی تونم ... فکر می کردم هیچوقت موفق نمی شم ... داشت کم کم باورم می شد که خلقت من طوری بوده که موفق به اینکار نشم ... ناامید شده بودم ... دیگه داشتم سعی می کردم زندگیمو با وجود این نا توانی ادامه بدم ... ولی امروز همه چی فرق کرده ... امروز دیگه من اون آدمه قبلی نیستم ... من توانایی جدیدی دارم ... آره ... آخه امروز من تونستم انجامش بده ... بالاخره منم موفق شدم ... من موفق شدم دروغ بگم ... آره من هم موفق شدم دروغ بگم.
کشتیبان
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ
یکم تمرین کنی بعد میتونی دروغ کات دار بگی. انواع دیگری هم هست. منم چند وقت پیش تجربه اولم رو انجام دادم مثل دلستر ( NON ALCHOLIC ) میمونه اولش بد مزه است میگن آخرش عادت میکنی. ما که تو ترکیم. حقیقتش دیدم از تمام خوبیهای دنیا فقط یک راستگوئی رو دارم اینو هم نداشته باشم. خیلی دیگه ضایعه.
سلام، بعد از مدت ها اتفاقی وبلاگتو پیدا کردم. قسمت بیوگرافی تو که خوندم مطمئن شدم خودتی. من با داستان ها ی عشق بر وزن کشک با وبلاگت آشنا شدمو نمی دونم چرا نیمه تموم گذاشتی شون. نمی دونم اون موقع واست کامنت می گذاشتم یا نه ولی همیشه دنبال می کردم. گاهی از اینکه اینقدر غمناکه نوشته هات اذیت میشم.یادم نمیاد متن غیر غمناک آپ کرده باشی ولی بعد با خودم فکر می کنم از کجا معلوم آذم های اطراف من هم که ظاهرشونو می بینم و از درونشون خبر ندارم هم همین طور باشند. من هم گاهی خیلی غمگین می شم به حدی که حتی به خودکشی هم فکر می کنم ولی همیشگی نیست روزهای شاد هم دارم. حتم دارم تو هم روزهای شاد کم نداشتی، خواهش می کنم به خاطر دل من هم که شده کمی از روزهای شادت بنویس.
اوااااا ! چه دروغی گفتی حالا؟ به من که نگفتی؟؟ D:
ولی اولین دروغت نبوده ها! چند روز پیشم چراغو روشن گذاشته بودی ولی گفتی نذاشتی!! :)))
راستی ممنون که اومدی وبلاگم. همونجا جواب دادم کامنتهارو.
میگم چرا اینجا شکلک نداره؟ (میدونم قبلا ام پرسیده بودم! D:)
خلقت هیچکی اشکال نداشته...
عجب موفقیت بزرگی تبریک میگم! :دی
یاد این پست خودم افتادم:http://baranbanoo.persianblog.ir/post/7/
یکم تمرین کنی بعد میتونی دروغ کات دار بگی. انواع دیگری هم هست. منم چند وقت پیش تجربه اولم رو انجام دادم مثل دلستر ( NON ALCHOLIC ) میمونه اولش بد مزه است میگن آخرش عادت میکنی.
ما که تو ترکیم. حقیقتش دیدم از تمام خوبیهای دنیا فقط یک راستگوئی رو دارم اینو هم نداشته باشم. خیلی دیگه ضایعه.
سلام، بعد از مدت ها اتفاقی وبلاگتو پیدا کردم. قسمت بیوگرافی تو که خوندم مطمئن شدم خودتی. من با داستان ها ی عشق بر وزن کشک با وبلاگت آشنا شدمو نمی دونم چرا نیمه تموم گذاشتی شون. نمی دونم اون موقع واست کامنت می گذاشتم یا نه ولی همیشه دنبال می کردم. گاهی از اینکه اینقدر غمناکه نوشته هات اذیت میشم.یادم نمیاد متن غیر غمناک آپ کرده باشی ولی بعد با خودم فکر می کنم از کجا معلوم آذم های اطراف من هم که ظاهرشونو می بینم و از درونشون خبر ندارم هم همین طور باشند. من هم گاهی خیلی غمگین می شم به حدی که حتی به خودکشی هم فکر می کنم ولی همیشگی نیست روزهای شاد هم دارم. حتم دارم تو هم روزهای شاد کم نداشتی، خواهش می کنم به خاطر دل من هم که شده کمی از روزهای شادت بنویس.
بالاخره باید از یه جا شروع می کردی دیگه ...
هر چیزی رو باید از یه جا شروع کرد ... حتی پایان رو ...
افرین