حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

حسرت های بیهوده

یه جایی واسه حسرت خوردن تا جونمون درآد

کوچه

سلام .. خوبید ؟

این شعرو امشب تو یه سایت دیدم و یادم از جوونی های خودم افتاد و روزگارایی که با این شعرا زندگی میکردم ...

ولی این بار یه جور دیگه دیدمش .. فکر کنم دیدم عوض شده .. قضیه چشم استاد و این چیزا دیگه .. یه ایرادایی داشتم به شهر که با رنگ سبز داخل شعر نوشتم ...

فقط مخاطب این جمله ها یک شخصیت حقیقی هست که من بهش میگم ؛اسب؛ من نسبت به مرحوم مشیری ارادت دارم و حتما اون شرایطش با اسب فرق داشته.

نظر شما چیه ؟

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

مگه مازوخیست داری که از اونجا می گذری ؟ مگه نمی دونی اون کوچه تورو یاد اون روزا میندازه ؟ همون روزایی که اونقدر خوش بودی که حتی یه لحظه فکر نمی کردی همین روزا میشه تلخ ترین خاطره های عمرت.


همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

دنبال چی می گشتی ؟! این قدر ادای احمقارو در نیار ... مگه نمی دونی اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ؟


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

مگه تو این مدت نبودی ؟‌مگه لحظه لحظه عمرتو مثل دیوونه ها پشت اون خاطره ها قایم نکردی ؟


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
 همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است

آخه لامصب تو که می دونی دل لعنتی من با هیچکی یار نمیشه .. تو چرا این حرفارو بهم می زدی ؟ مگه منو نمیشناختی ؟ مگه نمی دونستی من مثل تو نیستم ؟!


تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

پس الان داری چه غلطی می کنی ؟‌داری تحمل می کنی پس می تونی ...


روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 

تا تو باشی دیگه از اون کوچه نگذری ! آخه لعنتی تو که از همون روز اول می دونستی داری با زندگی زیبا خداحافظی می کنی و به جمع عاشق های دیوونه می پیوندی ! پس انتظار داری حالا با چه حالی از اون کوچه بگذری ؟‌حال شنگولی ؟ نه آقاجون از این صوبتا نیست .. خودت کردی که لعنت بر خودت باد ..

 

نظرات 3 + ارسال نظر
دیوانه در قفس دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ق.ظ http://potter2.persianblog.com

اینو استثنایی نوشتی..تا حالا اینجوری به اینجور شعرها فکر نکرده بودم.... :-؟

علی جون دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ق.ظ

اوخ اوخ حاج مهدی چی کشیدیا!!!

سحر یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:19 ق.ظ http://delebegharar.persianblog.ir/

گفتمش: دل میخری؟ پرسید: چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند... خنده کرد و دل ز دستانم ربود... تا به خود باز آمدم او رفته بود ... جای پایش روی دل جا مانده بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد